من در کنار یکی از هزاران پل ایستاده بودم.اسم پل را پل عابر پیاده گذاشته بودند و من پیاده بودم.اتوبان پر از ماشین بود؛ماشین های قرمز اما ماشین زرد در آن کم بود.سرعت ماشین ها زیاد بود و من می خواستم بر خلاف آن ها حرکت کنم.از پله های پل بالا رفتم.بالای پل احساسش با پایین پل متفاوت است.آن بالا دیگر از ماشین ها نمی ترسی.ماشین ها تند راه میروند اما تو به آرامی همه آن ها را می بینی و در موردشان صحبت می کنی و هر چه دلت بخواهد می گویی.هیچ ماشینی نمیتواند به تو حرفی بزند.تو به آسمان نزدیک تر شده ای.ولی پل هوایی پله های پایین آمدن هم دارد و روزی از این بالا خسته میشوی و یا به خاطر کاری از آن بالا به پایین می آیی.آرام قدم بر می داری پایین را فراموش کرده ای.وقتی به پایین برسی حتماً به خاطر خواهی آوردکاش هنوز بالا بودم.حال باز ماشین ها تند می روند و میتوانند تو را له کنند.حال هر حرفی بخواهند میگویند.دیگر آسمان به تو نزدیک نیست.