فیلم قصه عامیانه

 این فیلم معرکست.اگه تا حالا ندیدیش حتمآ ببین.البته گیر آوردنش سخته چون این فیلم از لحاظ مملکت ما غیرقابل پخشه و حتی نمی تونند سانسورش کنند بعد بزارن تو ویدئو کلوپ یا تو تلویزیون پخشش کنند     ! حالا فکر نکن چی هست.فیلم قشنگیه.قسمت هایی از زندگی خلاف کاراست.من خیلی اهل فیلم نیستم،تنها فیلمی که قبل از این از جان تراولتا دیده بودم تغییر چهره بود.تو این فیلم خیلی قشنگ تر بازی کرده.  بازیش فوق العادست.برای بازیش در این فیلم هم دو تا جایزه گرفته.کارگردان فیلم هم به خاطر این فیلم برنده نخل طلای جشنواره کن شده.
   به نظرم قشنگترین قسمت فیلم وقتییه که جان ترا ولتا به اما ترمن،زن رئیسش که داره به خاطر هروئین با دوز بالا که مصرف کرده میمیره آمپول بزنه و باید آمپول را روی قلبش بزنه و محکم فشار بده تا از قفسه سینش بگزره و به قلبش برسه.او تا حالا این کار را نکرده و خیلی اضطراب داره و نگرانه.آمپول را می زنه و اما ترمن به هوش می یاد.یک مرد به اما ترمن می گه اگه حالت خوبه یک چیزی بگو.اما ترمن میگه : یک چیزی.جان ترا ولتا که خیالش راحت می شه روی زمین ولو می شه.
    یک وقت فکر نکنی فیلم را نمی فهمی ها. اون نسخه ای که من دیدم زیر نویس فارسی داشت. ولی سانسور نشده بود.البته بعضی جاهاش باید حتمآ سانسور بشه.
    این فیلم ساخت سال ۱۹۹۴ است.برای همین شاید دیده باشیش.اگه دیدی اینجا کلیک کن تا مسخره شده ی فیلم را در ۳۰ ثانیه ببینی.(البته یکم صبر کن تا لد بشه) تو این ۳۰ ثانیه صحنه آمپول هم که براتون تعریف کردم هم داره.خوب دیگه سرتون رو درد نمی یارم.فکر کنم شما هم مثل من عامه باشید و از این فیلم خوشتون بیاد.

    روایت فیلم با تصویر:

   

    عکس روی سی دی های فیلم

     
    
     جان ترا ولتا و اما ترمن در حال به اصطلاح رقص

    

     جان ترا ولتا عشق من     و یک سیاه پوست که اصلآ اسمش مهم نیست

    

    جاهیی از فیلم که حتمآ باید سانسور بشه    

کتاب ربه کا

   اگه می خوای یک کتاب قشنگ بخونی.اگه می خوای صحنه های جدیدی از زندگی را حس کنی اگه ماجرا جویی.این کتاب را بخوان.

                                      کتاب قدیمی رب کا

   ده سالم بود که شنیدم این کتاب زیباست.البته فورآ بعدش شنیدم که این کتاب برای سن تو مناسب نیست. به همین دلیل خواستم بخونمش.اما چند صفحه ی اولش را که خواندم،خوشم نیامد، اما نمی دانستم اگر این کتاب را فقط تا صفحه ی دهش می خواندم مجذوبش می شدم و من را از کار و زندگی می انداخت تا تمومش کنم.این تابستان کتاب را خواندم.( ببخشید که تابستان تمام شده و من این کتاب را معرفی می کنم،ولی ماهی را هر وقت از آب بگیری تازست.)واقعآ جذابه.مخصوصآ اگه فیلمش را ندیده باشی و آخر داستان را ندانی. کتابی که من خواندم چاپ قدیم بود. مال زمان شاه!معنی بعضی کلمات را نمی دانستم و توی لغات نامه دنبالشون می گشتم ،ولی آن قدر کتاب جالب بود که حتی با ترجمه بیست سال پیش خواندنی بود.واقعآ فوق العادست.هنگامی که از قدم زدن پانی و ماتریس در مناظر زیبای کنار کاخ ماندرلی صحبت می کرد آن قدر دلم می خواست من هم با معشوقم در این صحنه ها بودیم.برای همین با بابام فردا صبحش رفتیم پیاده روی و کلی خوش گذشت.

                                                   کتاب جدید

   اما اگر شما می خواهید این کتاب را به خوانید یک مترجم دیگه این کتاب را ترجمه کرده و تو کتاب فروشی ها مجوده.مطمئن باش بعد از خوندن کتاب از من که آن را به تو معرفی کردم ممنون می شی. شاید با این سایت بتونی اینترنتی بخریش.

من و شب

     بچه که بودم از تنها بودن توی تاریکی شب می ترسیدم.برای همین و به مقتضای سنم شب زود می خوابیدم.یادمه یک بار حدودآ ده سالم بود که با برادرم و دختر خالم که تقریبآ هم سن خودمه و پسر خالم که تقریبآ هم سن برادرمه و از ما دو سال بزرگترند شب توی خونه ما بیدار موندیم.نمی دونید چه کیفی داد.مخصوصآ وقتی که مادرم به درون اتاق اومد و من و سمانه،دخترخالم خودمان را به خواب زدیم و علیرضا و پسر خالم ثارا... بشت کمد قایم شدند و مامانم متوجه نشد بیداریم.توی دوران راهنمایی ساعت ۵،۴ صبح از خواب پا می شدم و درس می خواندم.درسی را که خواندنش در روز ۳ ساعت ازم وقت می گرفت در شب ۱ ساعته می خواندمش و توی مدرسه هم نمره هام خوب و عالی می شد.وقتی وارد دبیرستان شدم دیگه کمتر شب ها بیدار ماندم. چون وقتی شب بیدار می ماندم،بعد از ظهر ها می خوابیدم و بعضی اوقات اصلآ پدرم را نمی دیدم و شام هم نمی خوردم.
                                          
    امسال تابستان به این نتیجه رسیدم که چقدر شب بیدار ماندن حال می ده!مخصوصآ وقتی توی تختت بخوابی و نوار یا رادیو گوش کنی و به اردک پارچه ایت عطر بزنی و بگیریش روی صورتت و تختت جلوی پنجره باشه و موهای بلندت را باد این ور و آن ور کنه .برای همین می خوام قصه یکی از این شب هایی را که بیدار بودم یعنی همین ۳ شب پیش را بنویسم.

                                           

    با صدای علیرضا از خواب پا شدم.بهم گفت می دونی ساعت چنده؟بهش گفتم:یک.گفت:نه گفتم:دو .گفت:نه،بابا ساعت چهاره پاشو دیگه.اون روز مامان رفته بود خونه مادرجون مگر نه انقدر داد و بیداد می کرد که حد اکثر ساعت یک از خواب پا می شدم.وقتی پا شدم با بابا و علیرضا رفتیم تا سی دی بازی که دو روز پیش گرفته بودم و خراب بود را پس بدیم.آخه جایی که ازش سی دی گرفته بودم دور بود،برای همین با بابا و ماشینش رفتیم و چون به نظر بابا من وارد نیستم و سرم را کلاه می گذارند علی هم بردیم.توی مغازه من به آقاهه گفتم:آقا ین سی دی خرابه .آقاهه انگار من را بچه فرض می کنه،به داداشم گفت:آقا این سی دی چشه؟داداشم داشت می گفت:خرابه که نگاهش به صورتش افتاد و فهمید دوستشه.خلاصه سی دی مان را پس دادیم و به جایش سی دی خام پرینکو خریدیم دانه ای ۱۴۰ تومن آخه حراج بود که من ازش سی دی بازی خریده بودم.
    خلاصه وقتی به خانه برگشتیم بابا وعلی رفتند استخر و من در خانه تنها ماندم  و تنهایی در خانه بسیار خوب است.کتاب ربه کا خواندم و هر موقع عشقم کشید هم پای اینترنت رفتم.اون قدر کتاب ربه کا زیبا وتاثیر گذار است که من از روی آن صحنه ها که شخصیت اول داستان در باغ و فضای اطراف کاخ ماندرلی قدم می زد هوس پیاده روی به سرم زد .وقتی بابا آمد بهش گفتم:بیا بریم پارک پیاده روی. گفت:من الآن خستم و بیا فردا صبح بریم پیاده روی.تو ذهنم این بود:حالا که ما کاخ ماندرلی نداریم،می تونیم بریم توی پارک قدم بزنیم که.
     بعد از این که همگی باهم ارث بابام دیدیم و شام خوردیم ،مامان و بابا خوابیدند.و وقتی مامان و بابا می خوابند ما فیلم می بینیم.آخه اگر مامان بیدار باشه حتی به اینکه یک دختر هایی لباس لختی بپوشن و برقصند هم ایراد می گیره و می گه این چه فیلم هاییه که شما می گیرید و چون هیچ فیلمی بدون صحنه نیست ما نصفه شب فیلم می بینم.
    آن شب فیلم تروی را دیدیم البته فقط سی دی یکش را. چون یکم یکم علی قطعش می کرد و من و نرگس داستان دیالوگ ها را به فارسی ترجمه می کردیم و یکم اون می گفت،یکم من و انگیلیسی هامون را روی هم می ریختیم تا بفهمیم چی شده.و تازه فیلم را هم تفصیر می کردیم.من خیلی خوشحال شدم که بعضی کلمه ها بود که من بلد بودم و نرگس بلد نبود.اگر شما تروی را توی تلویزیون دیدید خوبه بدونید آن که دزدیدن،زن برادر شاه بود نه خواهر برادر شاه !برای همین هم آن همه دعوا راه افتاد.ببین آخه چه جوری فیلم نشون میدن!

                                         
                                             
     بعد که سی دی یک را دیدیم خواستم به خوابم، خوابم نبرد. بقیه کتاب را خواندم و پای اینترنت آمدم تا این که دانه های باران را روی پنجره حس کردم.به بالکن رفتم و بالکن ۵/۲ در ۱ متریمان را متر کردم و هی از این طرف آمدم آن طرف و قدم زدم.ساعت ۴،۳ نصفه شب بود و من با خودم فکر کردم اگر در این باران موسیقی هم داشتم چقدر بهتر بود.یاد واکمنم افتادم. رفتم ونوار فریدون را درونش گذاشتم و به بالکن آمدم.نمی دونید چقدر خوش گذشت.توی بالکن هی همون ۵/۲ متر را می رفتم و می آمدم.آهنگ های نوار فریدون هم که خیلی قشنگه و از آهنگ های آن ور آبی هم بهتره.
    منظره ی بالکن ما هم بد نیست.یک ورش تپه بلندیه و معمولآ ماه بالای تپه است.یکم این ور تر اتوبان از میان خانه ها پیدا می شه که تک و توک ماشین توش بود و من فکر می کردم چقدر سر نشین های این ماشین ها حال میکنند که توی اتوبان به این خلوتی توی یک شب بارانی رانندگی می کنند.بعد از اتوبان همش خونست تا خونه ها به افق می رسه و به آسمون می پیونده.خونه ی ما روی دامنه یک تپه است برای همین همچین چشم انداز خوبی داره.یاد موقعی می افتم که با سمانه به این بالکن می آمدیم و از رازهای درون خود به هم می گفتیم.حتی علی هم از این مکان خوشش می آید و حتی می داند هواپیما ساعت چند از این منظره می گذرد !
    من آنقدر به وجد آمده بودم که دلم می خواست زیر باران برقصم،اما می ترسیدم از خونه جلویی ببیننم،آخه دقیقآ جلوی بالکن ما پنجره اتاق پسر همسایه روبه رویی است که دوست برادرم هم هست.اگه من را بی حجاب در حال قدم زدن دیده بود،دیگه نمی خواستم رقصم را ببیند.اتاق پشت بالکن چراغش خاموش بود ولی چون لباس تو خونگی من رنگش روشن بود،ترسیدم من را ببیند.در ضمن تلویزیون آن ها روشن بود و نشان می داد که یکی آن موقع نصفه شب در خانه شان بیدار بود.به هر حال من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و کمی رقصیدم.یک ور نوار را زیر باران گوش دادم،بعد به اتاقم رفتم و با این که فردا صبح با بابام قرار پارک داشتم از فرط خستگی خواستم بخوابم.
                                                           
    داشتم به هرر مسئله ای که به ذهنم می رسید فکر میکردم تا بخوابم که یکدفعه به یاد معلم ریاضی سال پیشم افتادم.چقدر دوستش دارم.با خودم فکر کردم اگه دوباره ببینمش می رم تو بقلش و بهش می گم که هیچ وقت فراموشش نمی کنم. آخه من برای سال بعد مدرسه ام را عوض کردم و ممکنه دیگه نبینمش.
    با این فکر خواب از سرم پرید.کتاب خوندم و کمی اتاقم را مرتب کردم و باز دوباره سعی کردم بخوابم که بابام اومد و گفت:خوابی یا بیدار.سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و گفتم:بیداره  بیدار.به پارک رفتیم.باورم نمی شد آن موقع روز یعنی ساعت ۶ صبح آن همه آدم تو پارک صدف باشه .محیط پارک هم خوب بود و همه یا راه می رفتند یا ورزش می کردند.متوسط سن افراد هم روی ۳۵ سال بود.شاید به خاطر این محیط پارک خوب بود که بیرونش یک ماشین پلیس وای می سه.خلاصه پارک به من خوش گذشت.و اونقدر با بابام صمیمی ام که بهش آدرس وبم را دادم.نه ظهر ناهار خورده بودم و نه شب شام.برای همین صبحانه نون پنیر چای شیرین خوردم و بعد من خوابیدم و بابام رفت سر کار .