-
خیلی دور ، خیلی نزدیک ، به تو می نگرم.
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1384 20:30
بی هیچ برنامه ریزی قبلی بلیط این فیلم را خریدم.فکر نمی کردم انقدر قشنگ باشه.راستش این فیلم را به همه کسانی که فکر می کنند خدا وجود نداره یا شک دارن که وجود داره توصیه می کنم.کسانی هم که فکر می کنند خدا وجود داره از این فیلم خوششون می یاد.(هنوز سینما فرهنگ یک سانس در شب ،این فیلم را دارد.) این فیلم یک چیزهایی را به ما...
-
فیلم قصه عامیانه
پنجشنبه 31 شهریورماه سال 1384 04:04
این فیلم معرکست.اگه تا حالا ندیدیش حتمآ ببین.البته گیر آوردنش سخته چون این فیلم از لحاظ مملکت ما غیرقابل پخشه و حتی نمی تونند سانسورش کنند بعد بزارن تو ویدئو کلوپ یا تو تلویزیون پخشش کنند ! حالا فکر نکن چی هست.فیلم قشنگیه.قسمت هایی از زندگی خلاف کاراست.من خیلی اهل فیلم نیستم،تنها فیلمی که قبل از این از جان تراولتا...
-
کتاب ربه کا
سهشنبه 29 شهریورماه سال 1384 01:29
اگه می خوای یک کتاب قشنگ بخونی.اگه می خوای صحنه های جدیدی از زندگی را حس کنی اگه ماجرا جویی.این کتاب را بخوان. ده سالم بود که شنیدم این کتاب زیباست.البته فورآ بعدش شنیدم که این کتاب برای سن تو مناسب نیست. به همین دلیل خواستم بخونمش. اما چند صفحه ی اولش را که خواندم،خوشم نیامد، اما نمی دانستم اگر این کتاب را فقط تا...
-
من و شب
شنبه 12 شهریورماه سال 1384 03:22
بچه که بودم از تنها بودن توی تاریکی شب می ترسیدم.برای همین و به مقتضای سنم شب زود می خوابیدم.یادمه یک بار حدودآ ده سالم بود که با برادرم و دختر خالم که تقریبآ هم سن خودمه و پسر خالم که تقریبآ هم سن برادرمه و از ما دو سال بزرگترند شب توی خونه ما بیدار موندیم.نمی دونید چه کیفی داد.مخصوصآ وقتی که مادرم به درون اتاق اومد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 شهریورماه سال 1384 16:46
این را چند سال پیش در تلویزیون شنیدم.گفتم شما هم از آن لذت ببرید. تو اگر در تپش آب خدا را دیدی، همتی کن و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است.
-
برای چه به این دنیا آورده شده ایم؟
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1384 04:06
توی فرودگاه منتظر بار بودیم.یک خانم یک نی نی ۴ ،۵ ماهه تو بقلش بود.ازش اجازه گرفتم و نی نی را گرفتم.چقدر ناز و دوست داشتنی بود. اصلآ ونگ نمی زد.من هم بچه دوست دارم،ولی بزرگتر که شدم فکر نمی کنم به همین آسونی ها بچه دار شوم.آخه خودم نمی دانم واسه چی آمدم این دنیا آن وقت یکی دیگر را مجبور به زندگی کردن کنم؟ نرگس میگه...
-
داستان سانسور بزرگ!
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 11:40
چند سال پیش عکس هایی از فیلم خاکستری را دیدم.علاقه مند شدم فیلم را ببینم.بعدآ خواندم این فیلم توقیف شده.بالاخره تابستان سال پیش آن را در ویدئو کلوپ پیدا کردم و آن را کرایه کردم .خوانوادگی نشستیم فیلم را دیدیم و چقدر خانوادگی،وقتی روی کاناپه ها در هال دراز می کشیم و فیلم می بینیم خوش می گذرد.ولی من از سر و ته فیلم چیزی...
-
پل
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 04:21
من در کنار یکی از هزاران پل ایستاده بودم.اسم پل را پل عابر پیاده گذاشته بودند و من پیاده بودم.اتوبان پر از ماشین بود؛ماشین های قرمز اما ماشین زرد در آن کم بود.سرعت ماشین ها زیاد بود و من می خواستم بر خلاف آن ها حرکت کنم.از پله های پل بالا رفتم.بالای پل احساسش با پایین پل متفاوت است.آن بالا دیگر از ماشین ها نمی...
-
خیر مقدم
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 03:04
باعرض سلام .تازه وبلاگم را باز کردم . از بازدید شما صمیمانه متشکرم.