من و شب

     بچه که بودم از تنها بودن توی تاریکی شب می ترسیدم.برای همین و به مقتضای سنم شب زود می خوابیدم.یادمه یک بار حدودآ ده سالم بود که با برادرم و دختر خالم که تقریبآ هم سن خودمه و پسر خالم که تقریبآ هم سن برادرمه و از ما دو سال بزرگترند شب توی خونه ما بیدار موندیم.نمی دونید چه کیفی داد.مخصوصآ وقتی که مادرم به درون اتاق اومد و من و سمانه،دخترخالم خودمان را به خواب زدیم و علیرضا و پسر خالم ثارا... بشت کمد قایم شدند و مامانم متوجه نشد بیداریم.توی دوران راهنمایی ساعت ۵،۴ صبح از خواب پا می شدم و درس می خواندم.درسی را که خواندنش در روز ۳ ساعت ازم وقت می گرفت در شب ۱ ساعته می خواندمش و توی مدرسه هم نمره هام خوب و عالی می شد.وقتی وارد دبیرستان شدم دیگه کمتر شب ها بیدار ماندم. چون وقتی شب بیدار می ماندم،بعد از ظهر ها می خوابیدم و بعضی اوقات اصلآ پدرم را نمی دیدم و شام هم نمی خوردم.
                                          
    امسال تابستان به این نتیجه رسیدم که چقدر شب بیدار ماندن حال می ده!مخصوصآ وقتی توی تختت بخوابی و نوار یا رادیو گوش کنی و به اردک پارچه ایت عطر بزنی و بگیریش روی صورتت و تختت جلوی پنجره باشه و موهای بلندت را باد این ور و آن ور کنه .برای همین می خوام قصه یکی از این شب هایی را که بیدار بودم یعنی همین ۳ شب پیش را بنویسم.

                                           

    با صدای علیرضا از خواب پا شدم.بهم گفت می دونی ساعت چنده؟بهش گفتم:یک.گفت:نه گفتم:دو .گفت:نه،بابا ساعت چهاره پاشو دیگه.اون روز مامان رفته بود خونه مادرجون مگر نه انقدر داد و بیداد می کرد که حد اکثر ساعت یک از خواب پا می شدم.وقتی پا شدم با بابا و علیرضا رفتیم تا سی دی بازی که دو روز پیش گرفته بودم و خراب بود را پس بدیم.آخه جایی که ازش سی دی گرفته بودم دور بود،برای همین با بابا و ماشینش رفتیم و چون به نظر بابا من وارد نیستم و سرم را کلاه می گذارند علی هم بردیم.توی مغازه من به آقاهه گفتم:آقا ین سی دی خرابه .آقاهه انگار من را بچه فرض می کنه،به داداشم گفت:آقا این سی دی چشه؟داداشم داشت می گفت:خرابه که نگاهش به صورتش افتاد و فهمید دوستشه.خلاصه سی دی مان را پس دادیم و به جایش سی دی خام پرینکو خریدیم دانه ای ۱۴۰ تومن آخه حراج بود که من ازش سی دی بازی خریده بودم.
    خلاصه وقتی به خانه برگشتیم بابا وعلی رفتند استخر و من در خانه تنها ماندم  و تنهایی در خانه بسیار خوب است.کتاب ربه کا خواندم و هر موقع عشقم کشید هم پای اینترنت رفتم.اون قدر کتاب ربه کا زیبا وتاثیر گذار است که من از روی آن صحنه ها که شخصیت اول داستان در باغ و فضای اطراف کاخ ماندرلی قدم می زد هوس پیاده روی به سرم زد .وقتی بابا آمد بهش گفتم:بیا بریم پارک پیاده روی. گفت:من الآن خستم و بیا فردا صبح بریم پیاده روی.تو ذهنم این بود:حالا که ما کاخ ماندرلی نداریم،می تونیم بریم توی پارک قدم بزنیم که.
     بعد از این که همگی باهم ارث بابام دیدیم و شام خوردیم ،مامان و بابا خوابیدند.و وقتی مامان و بابا می خوابند ما فیلم می بینیم.آخه اگر مامان بیدار باشه حتی به اینکه یک دختر هایی لباس لختی بپوشن و برقصند هم ایراد می گیره و می گه این چه فیلم هاییه که شما می گیرید و چون هیچ فیلمی بدون صحنه نیست ما نصفه شب فیلم می بینم.
    آن شب فیلم تروی را دیدیم البته فقط سی دی یکش را. چون یکم یکم علی قطعش می کرد و من و نرگس داستان دیالوگ ها را به فارسی ترجمه می کردیم و یکم اون می گفت،یکم من و انگیلیسی هامون را روی هم می ریختیم تا بفهمیم چی شده.و تازه فیلم را هم تفصیر می کردیم.من خیلی خوشحال شدم که بعضی کلمه ها بود که من بلد بودم و نرگس بلد نبود.اگر شما تروی را توی تلویزیون دیدید خوبه بدونید آن که دزدیدن،زن برادر شاه بود نه خواهر برادر شاه !برای همین هم آن همه دعوا راه افتاد.ببین آخه چه جوری فیلم نشون میدن!

                                         
                                             
     بعد که سی دی یک را دیدیم خواستم به خوابم، خوابم نبرد. بقیه کتاب را خواندم و پای اینترنت آمدم تا این که دانه های باران را روی پنجره حس کردم.به بالکن رفتم و بالکن ۵/۲ در ۱ متریمان را متر کردم و هی از این طرف آمدم آن طرف و قدم زدم.ساعت ۴،۳ نصفه شب بود و من با خودم فکر کردم اگر در این باران موسیقی هم داشتم چقدر بهتر بود.یاد واکمنم افتادم. رفتم ونوار فریدون را درونش گذاشتم و به بالکن آمدم.نمی دونید چقدر خوش گذشت.توی بالکن هی همون ۵/۲ متر را می رفتم و می آمدم.آهنگ های نوار فریدون هم که خیلی قشنگه و از آهنگ های آن ور آبی هم بهتره.
    منظره ی بالکن ما هم بد نیست.یک ورش تپه بلندیه و معمولآ ماه بالای تپه است.یکم این ور تر اتوبان از میان خانه ها پیدا می شه که تک و توک ماشین توش بود و من فکر می کردم چقدر سر نشین های این ماشین ها حال میکنند که توی اتوبان به این خلوتی توی یک شب بارانی رانندگی می کنند.بعد از اتوبان همش خونست تا خونه ها به افق می رسه و به آسمون می پیونده.خونه ی ما روی دامنه یک تپه است برای همین همچین چشم انداز خوبی داره.یاد موقعی می افتم که با سمانه به این بالکن می آمدیم و از رازهای درون خود به هم می گفتیم.حتی علی هم از این مکان خوشش می آید و حتی می داند هواپیما ساعت چند از این منظره می گذرد !
    من آنقدر به وجد آمده بودم که دلم می خواست زیر باران برقصم،اما می ترسیدم از خونه جلویی ببیننم،آخه دقیقآ جلوی بالکن ما پنجره اتاق پسر همسایه روبه رویی است که دوست برادرم هم هست.اگه من را بی حجاب در حال قدم زدن دیده بود،دیگه نمی خواستم رقصم را ببیند.اتاق پشت بالکن چراغش خاموش بود ولی چون لباس تو خونگی من رنگش روشن بود،ترسیدم من را ببیند.در ضمن تلویزیون آن ها روشن بود و نشان می داد که یکی آن موقع نصفه شب در خانه شان بیدار بود.به هر حال من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و کمی رقصیدم.یک ور نوار را زیر باران گوش دادم،بعد به اتاقم رفتم و با این که فردا صبح با بابام قرار پارک داشتم از فرط خستگی خواستم بخوابم.
                                                           
    داشتم به هرر مسئله ای که به ذهنم می رسید فکر میکردم تا بخوابم که یکدفعه به یاد معلم ریاضی سال پیشم افتادم.چقدر دوستش دارم.با خودم فکر کردم اگه دوباره ببینمش می رم تو بقلش و بهش می گم که هیچ وقت فراموشش نمی کنم. آخه من برای سال بعد مدرسه ام را عوض کردم و ممکنه دیگه نبینمش.
    با این فکر خواب از سرم پرید.کتاب خوندم و کمی اتاقم را مرتب کردم و باز دوباره سعی کردم بخوابم که بابام اومد و گفت:خوابی یا بیدار.سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و گفتم:بیداره  بیدار.به پارک رفتیم.باورم نمی شد آن موقع روز یعنی ساعت ۶ صبح آن همه آدم تو پارک صدف باشه .محیط پارک هم خوب بود و همه یا راه می رفتند یا ورزش می کردند.متوسط سن افراد هم روی ۳۵ سال بود.شاید به خاطر این محیط پارک خوب بود که بیرونش یک ماشین پلیس وای می سه.خلاصه پارک به من خوش گذشت.و اونقدر با بابام صمیمی ام که بهش آدرس وبم را دادم.نه ظهر ناهار خورده بودم و نه شب شام.برای همین صبحانه نون پنیر چای شیرین خوردم و بعد من خوابیدم و بابام رفت سر کار .

این را چند سال پیش در تلویزیون شنیدم.گفتم شما هم از آن لذت ببرید.
تو اگر در تپش آب خدا را دیدی،



همتی کن و بگو ماهی ها 
 
حوضشان بی آب است.
 

برای چه به این دنیا آورده شده ایم؟

    توی فرودگاه منتظر بار بودیم.یک خانم یک نی نی ۴ ،۵ ماهه تو بقلش بود.ازش اجازه گرفتم و نی نی را گرفتم.چقدر ناز و دوست داشتنی بود.اصلآ ونگ نمی زد.من هم بچه دوست دارم،ولی بزرگتر که شدم فکر نمی کنم به همین آسونی ها بچه دار شوم.آخه خودم نمی دانم واسه چی آمدم این دنیا آن وقت یکی دیگر را مجبور به زندگی کردن کنم؟
  نرگس میگه زندگی هدیه ی خدا به توست.ولی اگر آدم بره جهنم یا کلی زجر بکشه آخه این چه نوع هدیه ایه؟و وااقعآ برای چه زنده شده ایم؟چون زجر بکشیم؟چون از زنده بودن لذت ببریم؟چون تجربه کنیم؟نمی دانم.
    تازگی ها احساس می کنم زنده بودنم و زندگی کردنم و حتی درد کشیدنم و ناراحت شدنم، همه یک خواب است و فقط خاطراتش می ماند و فقط این قسمت زندگی جدی است:بهشت و جهنم.خوب زندگی کردن و درست زندگی کردن یا بد زندگی کردن.
    توی مدرسه ی سال پیشم،خرد ،چقدر از نوع زندگی بچه ها بدم می آمد.واقعآ بد زندگی می کردند.بعضی هاشان به خدا هم اعتقاد نداشتند و حتی من هم به وجود خدا شک کرده بودم.ولی حال مطمئنم که خدا وجود دارد.چون یک نفر من را آفریده و یک نیرویی من را از این دنیا خواهد برد.خدا هست چون وقتی دعای پس از نماز در ماه رجب را می خوانم گریه ام می گیرد.خدا هست چون وقتی باهاشی،وقتی تو مسجد یا حرمی آرامش می گیری.
    و تو به خاطر او زنده ای.اوست که من را به وجود آورده و به این دنیا آورده.به خاطر چی؟از کتاب دینی پارسال و حرف های معلممان این جوری فهمیدم:چون خدا می خواسته خودش را از یک نگاه دیگر ببیند و واقعآ هر انسانی زندگی خاصی دارد.فیلم زندگی من منحصر به فرد است و هیچ کس مانند این فیلم،فیلم زندگی اش نیست.البته تا آن جا که من می دانم.برای همین تصمیم گرفتم بنویسم.تا شاید دیگران آن را بخوانند و زندگی خود را شبیه مال من کنند.البته در یک زمینه هایی،شاید بعضی ها بیش از من از زندگیشان لذت می برند و یا شاید در همه زمینه ها.به هر من الآن زندگی ام را دوست دارم.و واقعآ اگه فیلم زندگی همه مردم جهان،در عصر های مختلف با هم متفاوت باشد و خدا در اراده و فکر ما نقشی نداشته باشد،می تواند تمام ما را ببیند و فکرهایمان را بخواند و لذت ببرد.ولی این دلیل برای خلق ما توسط خدا برای من کافی نیست.اعوذ با... مگه خدا بیکار بود که ما را آفرید.به هر حال الآن زندگی برای من بد نیست.کاش آن دنیا به بهشت بروم و از زندگی باز هم لذت ببرم.البته شاید عقل من یا اطلاعات من خیلی کمه که این چیز ها را نمی فهمم.
    خلاصه، تو کتاب برزخ اما بهشت هم نوشته بود که بچه به زندگی،رونق و صفا می ده و امید دوباره برای زندگی کردن است و وقتی بچه داری دیگه مجبوری زندگی کنی.دیگه نمی تونی یک گوشه بشینی و افسرده بشی.ولی من باز این خانم ها و آقایونی که بچه می خواهند و اینقدر این مسئله برایشان مهم است را درک نمی کنم.آخه اگه آدم بچه دار نشه که نباید انقدر ناراحت بشه.تو زندگی خیلی چیزها هست که آدم می تونه ازشون لذت ببره.مثل درس خواندن و پی بردن به دنیای شگفت علوم مختلف و فهمیدن و لذت بردن،مثل درست کردن کارهای هنری و نقاشی کردن،مثل خواندن کتاب های جذاب و کشنده،مثل مدرسه رفتن یا بعدأ دانشگاه رفتن و یا هر کلاسی رفتن و با دیگران بودن و دوست پیدا کردن،مثل نوشتن،مثل مهمونی رفتن،مثل کار کردن و بزرگ شدن،مثل آرایش کردن،مثل این که با شوهرت بخوابی او را توی دستات بقل کنی و او تو را بقل کند و بهت بگه که چقدر دوستت دارد و بعد باهاش حرف بزنی و از قشنگی ها و زشتی ها که برایت پیش آمده برایش بگی و اون همیشه کنارت باشد.مگه بدون بچه زندگی این همه قشنگی ندارد؟
    دوست دارم شما هم نظرتان را در نظرات بنویسید و اگر میدانید خدا چرا ما را آفرید ما را هم بی نصیب نگذارید.گرچه فکر نمی کنم بدانید.